عروسی خواست مردی چون نگاری


بمهر خود ندیدش برقراری

چو آن شوهر بمهر خود ندیدش


نشان دختر بخرد ندیدش

همه تن چون گلاب آنجا عرق کرد


چو گل جان را بجای جامه شق کرد

چو مرد از شرم زن را آنچنان دید


وزان دلتنگی او را بیم جان دید

دل آن مرد خست از خجلت او


بصحت برگرفت آن علت او

بدو گفتا که من ایمان ندارم


اگر این سر تو پنهان ندارم

نگردد مادرت زین راز آگاه


پدر را خود کجا باشد درین راه

چو خالی نیست از عیب آدمی زاد


اگر عیبی ترا در راه افتاد

بپوشم تا بپوشد کردگارم


که من بیش از تو در تن عیب دارم

تو دل خوش دار و چندین زین مکن یاد


دگر هرگز مبادت زین سخن یاد

چو شد روز دگر بگذشت این حال


بریخت آن مرغ زرین را پر وبال

چنان در ورطهٔ بیماری افتاد


که در یک روز در صد زاری افتاد

رگ و پی همچو چنگش در فغان ماند


همه مغزش چو خرما استخوان ماند

چو شوهر دید روی چون زر او


طبیب آورد حالی بر سر او

کجا یک ذره درمان را اثر بود


که هر دم زرد روئی تازه تر بود

زبان بگشاد شوهر در نهانی


که کشتی خویشتن را در جوانی

اگر آن خواستی تا من بپوشم


بپوشیدم وزین معنی خموشم

وگر آن بود رای تو کزین کار


مرا نبود خبر نابوده انگار

چرا زین غم بسی تیمار خوردی


که تا خود را چینن بیمار کردی

چنین گفت آنگه آن زن کای نکوجفت


ز چون تو مرد ناید جز نکو گفت

تو آنچ از تو سزد گفتی و کردی


غم جان من بیچاره خوردی

ولی من این خجالت را چه سازم


که می دانم که میدانی تو رازم

چو تو هستی خبردار از گناهم


کجا برخیزد این آتش ز راهم

بگفت این وز خجلت بیخبر گشت


سیه شد روزش و حالش دگر گشت

چو چیزی را که بودش آن ببخشید


نماندش هیچ چیزی جان ببخشید

اگر یک قطره شد در بحر کل غرق


چرا ریزی ازین غم خاک بر فرق

مشو چون قطره زین غم بی سر و پا


که اولیتر بود قطره بدریا

چرا زادی چو می مردی چنین زار


ترا نازاده مردن به شرروار

چرا برخاستی چون می بخفتی


چرا می آمدی چون می برفتی